اشعار وحشی بافقی
آثار و اشعار شاعران بر اساس سبک شعری ، متن ادبی و دل نوشته هاي خودم و ...

  باز آ

آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ

اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ

شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد

گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ

کرده‌ای عهد که بازآیی و ما را بکشی

وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ

رفتی و باز نمی‌آیی و من بی تو به جان

جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ

وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی

گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ

****************************

شعري براي استقبال از بهار

طراز سبزه  بر گلشن عذار خوش است

معین است که گلشن به نوبهار خوش است

چه خوش بود طرف روی یار از خط سبز

بلی چو سبزه دمد طرف لاله زار خوش است

اگر چه خوش نبود در نظر غبار ولی

گر از خط تو بود در نظر غبار خوش است

به بوی مشک جراحت شود فزون و مرا

جراحت دل از آن خط مشکبار خوش است

به یاد سبزه خطی گشت سبزه کن وحشی

که سبزه سرزده اطراف جویبار خوش است

****************************

شب يلدا

بار فراق بستم و ، جز پای خویش را
کردم وداع جملهٔ اعضای خویش را

گویی هزار بند گران پاره می‌کنم
هر گام پای بادیه پیمای خویش را

در زیر پای رفتنم الماس پاره ساخت
هجر تو سنگریزهٔ صحرای خویش را

هر جا روم ز کوی تو سر بر زمین زنم
نفرین کنم ارادهٔ بیجای خویش را

عمر ابد ز عهده نمی‌آیدش برون
نازم عقوبت شب یلدای خویش را

وحشی مجال نطق تو در بزم وصل نیست
طی کن بساط عرض تمنای خویش را


****************************

شعر محبت آميز

به جور، ترک محبت خلاف عادت ماست

وفا مصاحب دیرینه ی محبت ماست

تو و خلاف مروت خدا نگه دارد

به ما جفای تو از بخت بی مروت ماست

بسا گدا به شهان نرد عشق باخته‌اند

به ما مخند که این رسم بد نه بدعت ماست

به دیگری نگذاریم ، مرده‌ایم مگر

نشان تیر تغافل شدن که خدمت ماست

تویی که عزت ما می‌بری به کم محلی

و گرنه خواری عشقت هلاک صحبت ماست

به دعوی آمده بودیم چاشنی کردیم

کمان ، تو نه به بازوی صبر و طاقت ماست

هزار بنده چو وحشی خرید و کرد آزاد

کند مضایقه از یک نگه که قیمت ماست



****************************

آب بقا ...

    من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را

به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را

نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل

به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را

چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم

که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را

گر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری

شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را

چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری

نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را

ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل

کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را


****************************

وفاي ما ر

مار ز یاری چو کفت بوسه داد

داد دمش خرمن عمرت به باد

تیغ من از خون تو چون رنگ بست

داد تو را چشمه حیوان به دست

تا تو بدانی که ز دشمن ضرر

به که رسد دوستی از اهل شر

حیرتم از گردن پر زور توست

کاو به چنین بار بماند درست

گوهر آدم اگر از درهم است

خر که زرش بار کنی آدم است

زان فکنی جامه ی اطلس به دوش

تا شود آن بر خریت پرده پوش

گشت چو از باد قوی گوسفند

پنجه قصاب از او پوست کند

ناخلفی پا چو نهد در میان

پرتو عزت برد از دودمان

پرتو جمعی ز سر یک تن است

مجلسی از مشعله ای روشن است


****************************

 

اشعار ناب  

ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم،بریدیم


دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم

,

| 12:3 | نويسنده : زهره |